شیرین زبونیهای عسلم
سلام عسل مامان
راستی داریم به روزهای سفر عاشقی نزدیک می شیم
اومدم یکم از شیرین زبونیهات که دیگه همه را شیفتت کردم بنویسم
با خاله جون ناهید رفتی مدرسه سوگند جون اومدی می گی بچه ها جیخخ می زنن با تشدید خ البته بین (خ )و (غ) تلفظ می کنی می گی چه بچه های بدی آخ آخ آخ
یاسین اینجا بود اذیتت می کرد لپت کشید گفتی هاسین جون آخه چرا می زنی ؟با حالت تعجب وعصبانیتهمه بریدیم ازخنده
مامان بزرگ برات لباس خریده رو ش عکس انگری برد داره گفتی :
صدرا:مامان سالا خوشگله
مامان سالا :آره خوشگله مامان بزرگ برات خریده
صدرا :با خنده مامان بزرگ خریده خخخ چه بلا مامان بزرگ
من :
توی ماشین شب از مجتمع طوفان بر می گشتیم خاله جون سپیده ازت توی ماشین می خواست عکس بگیره فلش زد می گی آخ چشام کور شد
دیشب غذای مامان جون اینا بالا بود یکم سوخت باباجون به شوخی به مامان جون گفت مادر غذا سوخت من گفتم جزغاله شد
رفتی توی پله ها صدا می کنی می گی مادر غذا سوخت جغزاله شد
شدیدا مراقب ماهی قرمزات هستی هر کس میاد توی را ه پله می ری آروم با صدای کم میگی هیش ماهیها خوابیدن
عید شام خونه خاله جون ناهید انقدر گرسنت بود تند تند غذا می خوردی می گفتی
به به خوشزبه یعنی خوشمزه
دیروز توی ماشین تند تند دیدم می گی (three(3 می گم چی می گی عد 3 را روی ساعت ماشین نشون می دی می گی three
رفتی پشت پنجره ،گنجشکها نشستن روی درخت منو صدا کردی می گی مامان سالا می گم بله میگی جوجوها را می گم آره قشنگه میگی چه جالبه
امروز رفتیم برات واکسن مننژیت جهت سفر به مکه بزنیم اولا که گریه از این چیزا توکارت نیست به خانمی که برات تزریق انجام داده می گی آخ خاله درد داره
دیروز که دستور دادی زنگ بزن نضوان جون می گم چکار داری می گی بریم دور بزنیم
چند روزی هم هست که می گی من دانا هستم (البته چون همش خودم می گم شما پسر خوبی هستی آقا ،دانا ،عاقل )
صبح که از خواب پا میشی می گی خورشید خانم بیدارشده برم کار
اگر هم از خواب بیداربشی بعد ببینی من خوابیدم می گی مامان سالا پاشو بلند شو چقد می خوابی
یعنی عالیه کارات دیشب کلاه که مال لباس حج یایسین جون گذاشتم سرت می گی چیه می گم کلاه حاج آقایی بعد کلات از سرت افتاده می گی آخ حاج آقام افتاد
دوباره بعدا از کارات برات می نویسم عاشق شیرین زبونیاتم عزیزم
من وباباجون خیلی دوستت داریم