یک اتفاق ناگوار
محبوب مامان سلام
چند وقت پیش اتفاق بدی برات افتاد
ماجرا از این قرار بود که عصری که باباجون امد خونه شما جلوی کتابخونه با باباجون درحال بازی بودی که من رفتم چای بیارم یک آن دیدم صدای گریه گل پسرم آمد که فهمیدم سر شما به لبه پایینی کتابخونه خورده آمدم توی سالن دیدم بغل باباجون گریه می کنی گرفتمت بغل وقتی سرت رودیدم که چه جوری ورم کرده باور کن تمام حس از بدنم خارج شد الهی بمیرم مادر از حال رفتی من خودم که دیگه حتی نای بلند شدن نداشتم مامان جون و خاله جون ناهید از پایین آمدن برات اب قند آوردن وباباجون هم برات یخ گذاشت روی سرت بمیرم مادر چه عذابی کشیدی از این به بعد بیشتر مراقبت هستیم
قربونت برم که همیشه گل خندونی
مامانی چرااینقدر اخم کردی از دست مامان عصبانی گفتم که بیشتر مواظبتم
چه خواب نازی رفته گل پسرم
از نگرانیهاش که بگذریم بعد که یک کم حالمون بهتر شد به باباجون گفتم خونه ما شد تام وجری آخه سرت بد جوری یک دفعه ورم کرد
عزیزم من وباباجون خیلی دوست داریم