صدرا (عسلک مامان وبابا)صدرا (عسلک مامان وبابا)، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

صدرا عسلک مامان وبابا

خاطره شیرین زایمان

1392/2/26 13:31
نویسنده : sara jafari
429 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسر مامان سلام

عزیزم بالاخره بعد از یک تاخیر 18 ماه خجالتمی خوام برات خاطره شیرین زایمان شما وبهترین خاطره زندگیم را اینجا ثبت کنم لبخندکه اگرروزی در کنارت نبودم بدانی که در این روز شما گل پسری شیرینترین روز زندگی را برای من بوجود آوردیماچ

من در روز چهارشنبه 90/8/25هنگام عصر به همراه خاله جون سپیده وباباجون بعد ازکلی گذر از زیر قرآن در یک روزبرفی راهی بیمارستان شدم به علت انجام آزمایشها و دیابت بارداری و تمایل من به زایمان در صبح دکتر مشهدی ترجیح داد من یک روز زودتر به بیمارستان بروم بیمارستانی که شما درآن متولد شدی تنها بیماستان خصوصی اراک یعنی بیمارستان قدس بود به هر حال من بعد از اقدامات اولیه در بخش خصوصی شماره 1 بستری شدم واز خاله جون سپیده وخاله جون ناهید خواستیم که به خانه برگردند و من وبابا جون آخرین شب که دو نفری بودیم را در بیمارستان گذروندیم آن شب برای همه دوستان پیامک فرستادم واز شون حلالیت گرفتم که پیامهای زیادی راهم آن شب دریافت کردم که دریکی از پستها برات می نویسم 

بقیه در ادامه مطالب 

.....

.....

                 هوراومن یک مادر شدم  هورا                                            

گل پسر مامان سلام

عزیزم بالاخره بعد از یک تاخیر 18 ماه می خوام برات خاطره زایمان شما وبهترین خاطره زندگیم را اینجا ثبت کنم که اگرروزی در کنارت نبودم بدانی که در این روز شما گل پسری شیرینترین روز زندگی را برای من بوجود آوردی

من در روز چهارشنبه 90/8/25هنگام عصر به همراه خاله جون سپیده  بعد ازکلی گذر از زیر قرآن در یک روزبرفی راهی بیمارستان شدم به علت انجام آزمایشها و دیابت بارداری و تمایل من به زایمان در صبح دکتر مشهدی ترجیح داد من یک روز زودتر به بیمارستان بروم بیمارستانی که شما درآن متولد شدی تنها بیماستان خصوصی اراک یعنی بیمارستان قدس بود به هر حال من بعد از اقدامات اولیه در بخش خصوصی شماره 1 بستری شدم واز خاله جون سپیده وخاله جون ناهید خواستیم که به خانه برگردند و من وبابا جون آخرین شب که دو نفری بودیم را در بیمارستان گذروندیم ان شب برای همه دوستان پیامک فرستادم واز شون حلالیت گرفتم که پیامهای زیادی راهم آن شب دریافت کردم که دریکی از پستها برات می نویسم

قرآن خوندم و یک شام خیلی سبک که طبق معمول زحمتش را مامان جون کشیده بود خوردم وخوابیدم صبح خیلی زود فکر کنم 5 صبح ما را بیدار کردند که لباسهای اتاق عمل را بپوشم وآماده بشم برای زدن سوند که به نظرم سخترین قسمت پروسه زایمان همین بود و این مراحل هم انجام شد که من بابت این سوند خیلی معذب بودم ولی چاره ای نبود صبح خیلی زود همه توی اتاق من بودن ومن منتظر برای رفتن توی اتاق عمل خاله جون ناهید ،مامان جون، مامان بزرگ ،عمه جون زری،خاله جون سپیده که خیلی هم آنروز پله ها را بالا و پایین رفت باباجون خاله شمسی و خاله فاطی و عمه اعظم که چون راهی کربلا بودن آمده بودن که قبل از رفتن به اتاق عمل مرا ببینند ساعت تقریبا 8:30بود که بعد از پوشیدن شنل اتاق عمل با همراهی ودعای همه به سمت اتاق عمل رفتم واز همه التاس دعا داشتم ولی به حدی آرامش داشتم وبدون استرس وخوشحال بودم که حتی برای خودم غیر قابل باور بود  داخل سالن انتظار اتاق عمل چند نفر منتظر بودن ووقتی من نشستم بعد از چند دقیقه دکتر آمد وپرسید که آماده ام ونگرانی ویا استرس که ندارم

البته آرامشم برای خودم خیلی عجیب بود بعد از برگشت دکتر از یک استراحت کوتاه من به اتاق عمل منتقل شدم

که انجا خانم دکتر بیهوشی از من سئوال کرد که که تمایل به بیهوشی کامل دارم یا بی حسی که من گفتم برای هر دو مورد آماده ام ومشکلی ندارم و دکتر مشهدی به دکتر بیهوشی گفت خانم جعفری همه جور همراه و چیزی که بهتره انجام بدید و مسئول خونگیری بند ناف رویان هم آنجا بود تا نمونه گیری را انجام بده بعد از نشستن روی تخت دکتر بیهوشی به من گفت که در حالت نشسته من خم بشوم تا آمپولهای بی حسی را تزریق کنه که فکر کنم سه تا آمپول زد ویک کوچولو به حالت سوزش درد داشت که اصلا در مقابل شوق دیدن شما چیزی نبود و بعد من دراز کشیدم واحساس کردم داخل پاهام داغ شد بعد دستگاه فشار خون را به دستم بستند و دستام هم بسته شد و پرده جلوی صورتم کشیده شد وخانم دکتر کارش را شروع کرد وبه همه همکار گفت خانم جعفری خیلی برای این جوجش زحمت کشیده همه بسم الله بگید و آیت الکرسی بخونید و کارتون را شروع کنید بعد از چند ثانیه صدای ساکشن آب را شنیدم ومتوجه شدم عمل شروع شده به قول خانم دکتر رودخونه ای بود وبعد از چند ثانیه خانم دکتر گفت خانم جعفری نترس یک کمی درد داره می خواهیم بالای شکم را فشار بدهیم تا بچه به سمت بیرونهدایت بشه ویک کم دردی راحس کردم و بعد زیباترین صدای زندگیم راشنیدم وآن گریه زیبای شما بود بغلماچبعد از چند ثانیه صدا قطع شد ترسیدم تعجبگفتم خانم دکتر چی شد گفت نترس چقدر عجولی دارند دهن بچه را ساکشن می کنند و بعد زیباترین تصویر زندگی برای من نقش بست وآن هم دیدن روی زیبا شما بود بغلماچمن بعد ازتیم پزشکی اولین کسی بودم که شما را می دیدم گریه می کردم خانم دکتر گفت خانم جعفری خدا یک جوجه خیلی قشنگ بهت داده لپهای قشنگ وقرمز صورت سفید آنقدر زیبا بودی که باورم نمی شد هیچ نوزادی رابه این قشنگی ندیده بودم گریه امانم نمی داد گریه می کردی وبردند دیگه برام لحظه ها به کندی می گذشت زمان بخیه زدن بود که به نظرم خیلی طولانی می آمد وهمش می گفتم تموم نشد خانم دکتر می گفت تحمل کن فقط می شنیدم برای هر بخیه بسم الله می گفت وصلوات می فرستاد واقعا از زحمتاش متشکرم یکبار هم احساس کردم یک کم تنفس برام سخته که اکسیژن برام گذاشتن و خیلی خوب شد ووسطهای عمل هم دهنم خشک شده بود که کمی اذیت شدم ووقتی حالم بهم خورد کمی راحت شدم و دکتر بیهوشی هم بهم گفت چرا بیداری سعی کن بخوابی ومن هم چند دقیقه ای یکبار ازدکتر می پرسیدم بخیه ها تمام نشد بعد از انتقال به ریکاوری تقریبا به هوش وبیدار بودم که یکنفر آمد بالای سرم وگفت خاله فاطی (خاله مامان )می گه خوبی ومنم سریع گفتم سلام آره خوبم وقتی از اتاق عمل آمدم بیرون خاله جون ناهید را اولین نفری بود که دیدم وبالای سرم بود تا به اتاق خودم منتقلم کنند که بین راه هم به علت تکانهای زیاد حالم بهم خورد ووقتی هم که آمدم توی اتاق بعد از مدت کوتاهی یکی از بهترین حسهای دنیا را تجربه کردم لبخندوبه کمک خاله جون ناهید به شما شیر دادمهورا و آنجا بود که لذت مادر شدن را حس کردم 

               ومن یک مادر شدم                        

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)