صدرا (عسلک مامان وبابا)صدرا (عسلک مامان وبابا)، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

صدرا عسلک مامان وبابا

مرواریدهای کوچک

گل پسری سلام خیلی وقت که برات اینجا چیزی ننوشتم متاسفم اما امدم که به همه دوستای خوبم بگم امروز عصری توسط خاله جون سحر متوجه شدیم دوتا دیگه از دندونهای خوشگلت در بالا نیش زدن عزیزم مبارکت باشه خیلی حرف دارم که باید برات بگم به زودی زود منتظر باش راستی قول می دهم به زودی خاطره زایمانم را اینجا بنویسم عزیزم خیلی دوست دارم ...
29 شهريور 1391

اولین غذای کمکی برای گل پسرم

صدرا جونم عزیزم سلام ب ا لاخره روزی را که مدتها انتظارش را می کشیدم رسید عزیم بالاخره غذای کمکی شما گل پسری را بایک قاشق مربا خوری فرنی که مامان جون با کلی وسواس برات درست کرد شروع کردیم                                         البته شما گل پسری اولش اخمهات یک کمی رفت توی هم بعد یک کمی از فرنی را به بیرون از دهان هدایت کردی ویک کمی را هم نوش جون کردی (نوش جونت عزیز دل ) مامانی ببخش که نمی تونم زود به زود وزیاد برات ب...
19 ارديبهشت 1391

اولین عیدت مبارک

صدرا جان سلام   این اولین مطلبی است که در سال جدید برات می نویسم. قبل از هر چیز باید بهت سال نو رو تبریک بگم، پس از پانزده سال این اولین سالیه که من و مامانی دیگر تنها نیستیم و وجود تو جمع ما رو بیشتر کرده و ما دو تایی این سال جدید رو تبریک میگیم. به دو دلیل اصلی و بزرگ خیلی دیر دارم می نویسم اولی تنبلی خودم و دومی وجود خود توست که این روزا از دید و بازدیدهای نوروزی خیلی خوشت نمیاد و تقریبا برات خیلی کلافه کننده شده. من و مامانی هر سال تو یکی دو روز اول عید تمامی دید و بازدیدها رو انجام می دادیم و بعدش می رفتیم به سفر اما امسال هر روز نهایتا به یکی و یا دو تا از بازدیدها رفتیم و سفر هم به خاطر جنابعالی که از ماشین خوشتون ن...
12 فروردين 1391

نفس من وبابا به دنیای ما خوش آمدی

قند عسلم سلام عزیزم حتما من را می بخشی که انقدر با تاخیر سر به وبلاگت زدم علتش هم این بود که شما گل پسر تقریبا تمام وقت من را در روز پر می کنی وجایی برای کارهای دیگه نمی گذاری بگذریم  دلم می خواد از کارات توی این مدت بگم از اینکه به قول مامان جون خدا به ما نور داده بگم صدرای عزیزم از همون لحظه ای که توی اتاق عمل صدای گریه قشنگت را شنیدم وبعد خانم دکتر چهره زیبای تو را بهم نشون داد فقط می تونم بگم عاشقت شدم وبا اشک فراوان خدا راشکر کردم (بعدا خاطره زایمانم را اینجا می نویسم )عزیزم همه با تمام وجود از امدنت خوشحال شدن تو از همون روزهای اول برخلاف خیلی از نوزادان خیلی کامل چشمهای قشنگ وبراقت را باز می کردی و دنیای اطر...
13 بهمن 1390

سلامی پس از ...

  صدرای عزیزم سلام خیلی وقته که برات ننوشتم. میدونی چرا؟برای اینکه اینقدر خودت ما رو مشغول میکنی که یادمون میره حتی کارهای روزمره ساده ای رو که با اینترنت داریم انجام بدیم. پنج شنبه گذشته یک جشن کوچیک به میمنت تولدت و ورودت به این دنیا برات گرفتیم که با توجه به اینکه بعد از 2 ماه محرم و صفر بود شادی خوبی رو تو خانواده بوجود آورد. بازم این مجلس متعلق به خانم ها بود و ما آقایون در اون مثل همیشه غایب بودیم، اما این حرفا رو ول کن مهم این بود جشن و شادی بود و ظاهرا به تو بد نگذشته بود! صدرا جون این روزا لبخندهای قشنگی روی لبات نقش می بنده که تمام خستگی ها رو از آدم بیرون می کنه، امیدوارم که در تمام عمرت...
9 بهمن 1390

صدرا جان پا به این دنیا گذاشت

سلام صدرای عزیز امروز بیست و پنج روزه که تو به میون ما اومدی درست در ساعت 9:30 صبح روز پنج شنبه مورخ 26/8/1390 در بیمارستان قدس اراک متولد شدی. قدمت مبارک و خوش یمن باشه. ( وزنت سه کیلو و ششصد و پنجاه گرم، دور سرت سی و هفت سانتیمتر و قدت پنجاه سانتیمتر بود ) دست مامانت درد نکنه که در تمامی مدت بارداری تمامی دستورات و نکته های مهم برای بهتر شدن شما رو انجام داد تا تو کاملا سالم و نرمال به این دنیا بیایی، من همین جا از مامانت تشکر ویژه دارم امیدوارم همیشه شاد و تندرست و سرحال در کنار ما باشه. از دست ما نباید ناراحت باشی که اینقدر دیر تو وبلاگت اطلاع رسانی کردیم چون اولا سرمون به خاطر وجود خودت خیلی شلوغ بود دوما اینکه...
21 آذر 1390

اخرین روزهای انتظار

عسلکم سلام ص درا جون عزیزم به لحظه دیدار داریم روز به روز نزدیکتر می شیم اینجوری که در معاینات شما گل پسری خانم دکتر گفت تقریبا دو هفنه دیگه به امید خدا می آیی و من وباباجون روی ماهت را می بوسیم عزیزم خانم دکتر می گفت رشدت خوبه و به امید خدا مشکلی هم نخواهی داشت همه سراغت را می گیرند و برای دیدنت بی تابند خاله جون سحر وسپیده که با من دعوا می کنند که دلشون برات تنگ شده پس کی می آیی؟! ولی من همش می گم پسرگلم قول داده تا زمانی که خانم دکتر می خواد همکاری کنه و توی خونه فعلیش بمونه عزیزم اینجوری که خانم دکتر می گفت روز 27 آبان را برای زایمان شما در نظر گرفته که با توجه به اینکه تعطیلی احتمالا یا می شه 26 یا 28 به هر حال امیدورا...
30 آبان 1390

اخرین دلنوشته ها قبل از اولین دیدار

پسر قشنگم عزیز دلم مامانی سلام الان که دارم برات می نویسم تقریبا فکر کنم به امید خدا  کمتر از 24 تا حضور قشنگت در دنیای خاکی ما مونده عزیزم همه خصوصا من وباباجون بی صبرانه منتظر دیدنت هستیم صدرا جون لحظات پر از اظطراب همراه با شادی را دارم می گذرونم والان هم که برات می نویسم گریه هم با هامون همراه  گل پسر همه شواهد دال بر سلامت و شادابی تو گل پسری داره ولی من فکر می کنم این حس غریب مادر بودن که انقدر باعث شده من نگران باشم باید قول بدی فردا خیلی قوی وبا نشاط بیایی پیشمون تازه یک وظیفه سنگینتر باید برای من وباباجون هم دعا کنی صدرا جون عزیزم هر چند که دلم برای تکو نهای قشنگت تنگ می شه ولی دوست دارم این حرکتهای قشنگت...
25 آبان 1390

تبریک عید

صدرا جان، سلام عیدت مبارک ازت معذرت میخوام که خیلی دیر برات نوشتم آخه میدونی گرفتاری های کاری و بعدش هم بیماری و فوت عموجون عباس مقداری ما و همه خانواده رو درگیر کرده بود امیدوارم خدا عموجونو قرین رحمت و مغفرت خودش قرار بده و به خانوادش صبر و سلامتی بده. عزیز دلم این آخرین نوشته من قبل از تولدته، و ایشالا پس فردا به جمع گرممون اضافه میشی و جمع ما گرمتر از قبل میشه. البته نباید ناراحت بشی چون تو بیشتر از هشت ماهه که در جمع ما هستی و باهات زندگی میکنیم. همه خانواده منتظر اومدنت هستن و همشون خوشحال و کمی نگران. روز جمعه آقای دهمولایی از گرگان زنگ زده بود و سراغتو میگرفت حتی ایشون هم منتظر و نگران ...
24 آبان 1390